پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

پارسای خوشگلم

فریاد ها

  همان خدایی که به من می نگریست و خنده های مستانه ام را می ستود             تمام سالهای کودکیم            اینک به من می نگرد                               من هنوز تمام کوله ام پر از نور است                               و هنوز صدای آسمان را می شنوم                                   &...
1 مرداد 1392

عروسک به خونه خوش آمدی

  پارسای عزیزم سلام: می خواهم از اولین روزی بگم که داشتیم از بیمارستان به خونه می رفتیم البته خونه ی مامان جون  (مامان مامان) که منتظر آمدن تو بود،  وای چه روز خوبی بود، باورم نمی شد که تو در کنارم هستی عزیزم، باورم نمی شد که من مادر شده ام اینها همه لطف پروردگار عزیز بود که شامل حال من و پدر مهربانت شده بود، چقدر زیبا ... من و بابا امیر به همراه مامان  جون و فرشته کوچولو راهی منزل شدیم، وقتی رسیدیم مادر جون (مامان بابا ) برات اسفند دود می کرد و آقا جون و دایی بهرام و بهروز داشتند برات قربانی می بریدند .   بابا امبر قربانی رو برای سلامتی تو و مامانی خریده بود ...    دستش درد نکنه ...
31 تير 1392

تقدیر و تشکر

با سلام... خدمت دوست و دختر عموی مهربانم امید وار هستم که حالت خوب وزندگی خوبی در کنار همسر وباران عزیز داشته باشی. از فاطمه جان ممنون هستم که من را وارد این دنیای مجازی وزیبا کرد تا من بتوانم خاطرات ولحظات شیرین پارسا جان را ثبت کنم تا شاید روزی خود بتواند بخواندوقلم در دست بگیرد و خاطراتش را ثبت کند.           امید به آن روز ...                      ...
31 تير 1392

اولین شب با هم بودن

کوچولوی رویاهای من اولین شبی که تو بیمارستان آوردنت تابهت شیر بدم خانم پرستار تو اتاق منتظر بود که دوباره تو رو ببره بخش نوزادان، ولی من اصلا دلم نمی خواست که ازت جدا بشم و با تمام وجود دوستت داشتم و با تمام دردی که داشتم دوست داشتم که در کنارم باشی.  پرستار حال و هوای من را دید و تو را به بخش نوزادان منتقل نکرد . چه شب زیبایی بود و تو در کنار من و مامان جون بودی و هر دوی ما غرق در چهره و زیبایی های تو بودیم. من آن شب تا صبح به صورت زیبایت نگاه می کردم و غرق زیبایهایت بودم و هر لحظه شاکر خداوندی بودم که چنین هدیه زیبایی را برای ما فرستاده است .         ...
31 تير 1392

دل نوشته های مادرانه

مرداب از رود پرسید:چه کردی که زلال شدی؟ رود گفت: گذشتم"   خدایا! خدای من زبانم از شکر مهربانیت قاصر دلم از مهربانیت لبریز خدایا از اینکه با شکوه ترین هدیه ات را لایق من وهمسرم دانستی                    هزاران بار شکر....... خدایا کمکمان کن و به ما سلامتی ودانایی وتوانایی عطا کن تا همیشه مراقب           ارزشمند ترین دارایی زندگیمان باشیم.                                    ...
30 تير 1392

حس خوب مادر بودن...

آسمان را گفتم           میتوانی آیا                      بحر یک لحظه خیلی کوتاه                                        روح مادر گردی صاحب رفعت دیگر گردی                گفت نی نی هرگز     ...
30 تير 1392

روز های زیبا و بیادماندنی

پارسای عزیزم.... می خواهم از روزهای قشنگ سال 1390 بگم از اون روزهای زیبایی که وقتی یاد آوری می کنم تمام وجودم از عشق لبریزمی شودو تمام وجودم می لرزد.می خواهم از روزی بگویم که متوجه شدم در وجودم موجودی وجود دارد که با گریه هایم گریه میکند وبا شادیهایم شاد می شود وبا غمهایم غمگین. درتیر ماه سال 1390 با آزمایشات پزشکی متوجه شدم که باردارم.خیلی خوشحال بودم و این خوشحالی رابا بابا امیردر میان گذاشتم .من و بابا امیر خیلی ذوق می کردیم که خداوند به ما نعمتی خواهد دادکه زندگیمان را استوارتر خواهد کرد.روزها وساعتها وثانیه ها می گذشتند. تکانهایی که از ماه 4 شروع کرده بودی خیلی زیاد بودبه زیبایی تکانهای گلبرگ گل.از آرام بودنت بگوی...
29 تير 1392