داستان زندگی من از زبان شیرین خودم
یکی بود یکی نبود ... غیر از من همه بودن البته منم بودم اما قایم شده بودم و یواشکی همه را میدیدم .اون روز قشنگ من میخواستم سفر کنم واز یک دنیای کوچکتر به یک دنیای بزرگتر برم. همه منتظر اومدن من بودن مامانم" بابام "مامان جونم(مادر مامانم)همه فامیل و..... من برای دیدن اونا لحظه شماری میکردم واز خدا میخواستم دستهای مهربون دکترو زودتر برام بفرسته تا منو بیاره پیش مامان وبابام. دکتر طاهره کرمانی دکتر مهربونی بود که توی بیمارستان فوق تخصصی لاله همه چیز را اماده کرده بود تا من بدنیا بیام . بلاخره اون روز زیبا فرا رسید و من در صبح زیبای سال ١٣٩١ در ساعت ٧:٥٣ گرمای دستهای مهربون دکترو حس کردم. دستهای دکت...
نویسنده :
مامان سمیه
3:30