پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

پارسای خوشگلم

شگفتن نو گل بهاری

1392/4/28 2:58
نویسنده : مامان سمیه
240 بازدید
اشتراک گذاری

فرشته ی رویاهای پارسا

سلام عزیزم امروز من و بابا امیر منتظر اومدنت هستیم و برای دیدن روی ماهت لحظه شماری می کنیم.

قربون اون فرشته ای برم که می خواد پارسای منو از آسمونا برام بیاره.آخ چه حالی داره لحظه ای که می خوای فرزندت را در آغوش بگیری و تمام جای جای بدنشو لمس کنی .

صبح روز 16 فروردین سال 1391 ساعت4:30 من وبابا امیر به همراه مامان جون از خواب بیدار شدیم وآماده برای حرکت به سمت بیمارستان.به یاد دارم که خیلی خوشحال بودم ولی از طرفی کمی استرس داشتم چون چند ساعت دیگر زیباترین اتفاق زندگیم رخ می داد و دوست داشتم زودتر روی ماهت را ببینم.مامان جون با قرآنی که در دست داشت مرا راهی بیمارستان کردوبابا امیر با دوربینی که در دست داشت تمام لحظات را ثبت می کرد.به هر حال ما راهی بیمارستان شدیم پس از رسیدن ساعت 7:30 من را به اتاق عمل بردندولباسهایم را تنم کردند تا دکترم بیاید .

گفتم دکترم:مامانی نمی دونی چه دکتر خوب و نازنینی بود.خانم دکتر طاهره کرمانی خیلی مهربون ودوست داشتنی بود.وقتی وارد اتاق عمل شدم دکترم را دیدم که لبخندی زد وپرسید سمیه جان استرس نداری؟من هم با صدایی لرزان جواب دادم نه دکتر اول امیدم به خدا وبعد به شما.فیلمبرداری که فیلم می گرفت از من پرسیدنام کوچولو را چی می ذاری؟من با کمی صبر پاسخ دادم پارسا .همه از انتخاب زیبای نام تو خوشحال شدند.دکتر بیهوشی پیرمردی بودکه از مامانی سوال کرد همسرت را چقدر دوست داری؟ من تا اومدم بگم خییییییییییییلی بیهوش شدم.

وتو عزیزم در ساعت7:53صبح روز چهارشنبه در بیمارستان فوق تخصصی لاله بدنیا آمدی وبا بدنیا آمدنت دنیا را تکان دادی.ساعت 9:30 وقتی بهوش آمدم تو را در بغل مامان جون دیدم که بابا امیر هم در کنارت ایستاده بود.

چقدر زیبا بود آن لحظه خوابیده بودی آروم و دوست داشتنی.من که خیلی خوشحال بودم تمام وجودت را لمس می کردم.دستم را به دستان زیبا و کو چولویت می کشیدم و انگشتانت را می شمردم.پوستت را لمس می کردم .

چقدر زیبا بود با تو بودن ودر کنار تو خوابیدن ای هستی من.......

                                                          خدایا شکرت...

بعداظهر همان روز وقت ملاقات بود و همه آمده بودن.مادر جون وآقا جون(از طرف پدری) مامان جون.خان دایی بهمن وزن دایی فریبا.عمو حمیدوزن عمو ونیایش خوشگله و....

همه میگفتن پارسا شبیه هر دومونه(بابا امیر ومامان سمیه)ولی من احساس می کردم که چانه ولب مثل بابا امیر و چشمانت مثل خودم بود خلاصه هر دومون را راضی کرده بودی.

از محبتهای بابا امیر بگم که چقدر خوشحالم کرد.

چند سال پیش قول داده بود روزی که من باردار بشم برام هدیه ی سنگینی می خره و آنروز من را غافلگیر کرد و هدیه ی بسیار زیبایی که همیشه بر گردنم آویزان است را به من داد.

از محبتهای بابا امیر هر چی بگم کم گفتم امیدوارم قدر پدرت را بدانی و جا پای پدرت بگذاری. 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)