خاطرات شبی زیبا....
با تمام عشقی که در وجودم شعله میکشد،از سر عشق و محبت به یگانه پسر زیبا و نازنینم سلام میکنم.
سلام میکنم به پسری که هر روز عزیز تر از دیروز،همراه من است.
سلام میکنم به پسری که تمام وسعت این قلب ناچیز مامانی را احاطه کرده.
سلام میکنم به پسری که نگاه من و بابایی را به زندگی قشنگتر کرده.
سلام میکنم به پسری که با اومدنش دنیا رو یه رنگ دیگه کرده.
سلام میکنم به پسری که معنی مهر و عشق و محبت مادری را بهم دیکته کرده.
ای تمام زندگیم،و ای گنجینه ی دست نیافتنی،با تمام وجودم ،میپرستمت.
الان که دارم این مطلب را مینویسم .....
اسال ،8ماه ،11 روز،6 ساعت،41 دقیقه،30 ثانیه،سن داری
می خوام از معصومیت چشمات بگم....
وقتی شب میشه و چشمهای تو سگینی خواب را تحمل میکنه،تو رو بغل میکنم و آروم آروم برات لالایی میخونم،و همش قربون صدقت میرم.اما قشنگترین لحظه اون لحظه ای است که اون چشمهای خوشگلت رو تو چشمام خیره میکنی و با یه معصومیت خاصی بهم توجه میکنی.این لحظه را هرگز نمیتونم وصفش کنم،چرا که وصف نا شدنی است.ای کاش میدونستم اون لحظه تو فکرت چی میگذره....
یکی از عادتهای شبانت اینه که ،وقتی برق را خاموش میکنیم اولین حرفی که به زبونت می یاد ،درخواست آب، آب...بعد از اون گفتن قصه،به صورت تخیلی....،بعد از اون شعر خوندن از تمام شخصیتها...منم که عاشق شعر و قصه هستم ازت میپرسم ،شعر کیو بخونم،تو هم با ملودی زیبات جواب میدی...بابا و مامان...بعدش مامان اون(جون)،ننه و دادا(مامان بزرگ و پدر بزرگ)،عمو دایی....خلاصه دست بردار نیستی ،تا خسته میشی و خوابت میره....