خورشید 20 ماهه من...
مبارررررررک مباررررررررک 20 ماهگییییت مبارررررررک
در دور دستها که خداوند میان چشمهایت خانه کرده بود.....
من بیقرار منتظر آمدنت بودم و تو انگار دل نمی کندی،از بالهای فرشتگان.....
طنین آواز تو در گوشهایم پر شده بود و جز آواز تو چیزی نمی شنیدم.....
خداوند در زیباترین روز بهاری تو را به ما هدیه داد.....
چه هدیه زیبایی.....
20 ماه است که با تپش قلبت ،و نسیم نفسهایت ،زندگی میکنم.نفسهایت که به گونه هایم سائیده میشود،انگار آرامش بهشت را به چشمهایم میفرستی.دستهایت که می چرخد ،میان دستهایم پنهان میشود،خنده هایت که قند در قلبم آب میکند،چشمهایت که عمق نگاهم را می کاود.از کارهای روزمره که خسته میشوم و از داشته هایم که دلتنگ میشوم،انگار صدای توست.....تنها نوازشی که مرا به خود فرو میبرد،که تو فرشته ای یا نه....نمی دانم.....اما همین بس که چشمهای خداوند میان دستهای من و تو پیداست.
فرزندم،نور چشمم،پاره تنم،تمام دنیای من،همه ی بود و نبودم.....
تو آمدی با نگاه شیرینت،با گرمای دلپذیرت،و با نگاه بی نظیرت،دنیای من و پدرت را عوض کردی.....چه دنیای زیبایی را به ما هدیه دادی...
چگونه باز گو کنم و چگونه برایت از شادیم بگویم؟
چگونه باز گو کنم شوق اولین دیدارت را ،که امروز 20 ماه از اولین شوق دیدارت میگذرد؟
چگونه بگویم تحول زندگیمان را،که با آمدنت ،به زندگیمان رنگ تازه ای دادی؟
چقدر زود بزرگ شدی،یا بهتر است بگویم چقدر زود بزرگ میشوی؟برای چه این همه شتاب داری؟برای من و پدرت هیچ لذتی بالاتر از بالیدنت نیست.اما اینگونه که تو میروی میترسم،میترسم که به گرد پایت هم نرسم،میترسم از تو جا بمانم،میترسم که نتوانم آنگونه که شایسته توست ،همراهت باشم.
پسرک زیبای من!خورشیدکم!انگار همین دیروز بود که من صدف تو بودم .و تو مروارید من!انگار همین دیروز بود که مرواریدم را به دریای پر تلاطم این دنیا سپردم،تا جایی بیرون از من زندگی کند.بیرون از من نفس بکشدو بیرون از من ببالد.
مروری بر 20 ماه پیش....
20 ماه پیش تو آنقدر کوچک بودی ،که حتی توان شیر خوردن هم نداشتی.فقط خداوند عزیز می داند که من چقدر سخت و چقدر شیرین آن روزها را گذراندم.نا گفته نماند که مادر دوم تو (مامان جون)(مامان خودم)در بزرگ شدن تو کم از من زحمت نکشیده است،امیدوارم در آینده ای نزدیک با لبهای مهربانت بوسه بر دستان مامان جون بزنی تا شاید کمی از محبتهای او را جبران کرده باشی.همین جا می خوام از بابایی تشکر کنم که در تمام لحظات حامی و پشتیبانم بوده و تنهایم نگذاشته ،امیدوارم قدر بابا امیر را بدونی و با مهربونیات گوشه ای از زحمات بابا امیر را جبران کنی.
کلام آخر....
میوه دلم!روزهایی که میگذرند،هرگز باز نمی گردند و روزهایی می آیند که من امروز برای آمدنشان لحظه شماری میکنم و فردا برای رفتنشان بی تابی خواهم کرد.من قدر دان جرعه جرعه ی این لحظات ناب هستم و از خدایم طلب کمک میکنم تا آخرین نفس همراه و همسفر روزهای زیبایت باشم.