احوالات این روزای پایانی

                                            سلام فندق شیرین مامان

امروز میخوام از این روزهای شیرین خونمون ،و شاید هم خسته کننده برای من و تو بابایی بگم.آخه قرار چند روز دیگه از این خونه بریم و وارد یه دوره ی دیگه ای از زندگی بشیم.

اول از همه خدا رو شکر میکنم ،برای سلامتیمون،بعد از اون خدا رو شکر میکنم برای لطفی که به ما داشت و تونستیم ،یه خونه ی قشنگ و بزرگ بخریم.

میخوام از این روزهای پایانی برات بگم،کمتر بیرون میریم و بیشتر در حال جمع آوری اسباب و اثاثیه هستیم،بابا امیر هم غروب ها زود میاد خونه و کمک حال منه....

امروز که دارم این پست را میزارم روز چهارشنبه 1 مرداد سال 1393 است و سن آقا پارسای ما 2 سال و 3 ماه و 16 روز،و 25 روز از ماه مبارک رمضان است، ما هم برنامه ریزی کردیم که اگر خداوند کمکمون کنه روز شنبه اسباب کشی کنیم.من خیلی خوشحالم از اینکه به مامان جون نزدیک میشم ،و دیگه همیشه در کنارشون هستیم ولی از طرفی ناراحت کار بابا امیر هستم،چون به محل کارش خیلی دور میشه ولی چاره ای نیست باید تا یه مدت تحمل کنیم تا شاید بابایی محل کارش را تغیر بده.

از احوالات قند عسلم بگم ،که این روزا مات و مبهوت موندی که چرا هر روز یه سمت خونه خالی میشه ،وبا دلداری دادن به خودت من و بابایی رو هم آروم میکنی و با اون ملودی زیبات میگی...(فشارو بوردیم خونه ی ماجون بشوییم)فرشارو بردیم خونه ی ماجون بشوریم.

از شیرین زبونیات هر چی بگم کم گفتم ،شعر می خونی،نقاشی میکشی ،به مامان کمک میکنی،جیشتو به مامان میگی ،البته بعضی وقتها یادت میره ولی چون من شورت آموزشی برات خریدم ،خیالم راحته...

شعرایی که یاد گرفتی...

گنجشککه اشی مشی

لده بون ما ایشین

بارون ایاد ،خیس میشی

ارف میاد،گوله میشی

ایفتی تو حوض نگاشششی

شیرین زبون من 5 تا امام اول را یاد گرفته....

مامانی میگه،امام اول

پارسا میگه،عللللی

مامانی میگه،امام دوم

پارسا میگه،اتن(حسن)

مامانی میگه،امام سوم

پارسا میگه،حووووسین

مامانی میگه،امام چهارم

پارسا میگه،سداد(سجاد)

مامانی میگه،امام پنجم

پارسا میگه(بادر)باقر

                                                   شعر ما بچه های نازنازی را میخونی

مامانی میگه،ما بچه های

پارسا میگه،ناژ ناژی

مامانی میگه،میریم

پارسامیگه،بازی

مامانی میگه،دست به گلها

پارسا میگه،نمیزنیم

مامانی میگه،هر کی به گل دست بزنه

پارسا میگه،ساپله نیشیش میدنه(شاپرا نیشش میزنه)

                         البته خیلی شعرای زیادی بلدی ،که در پستهای بعدی میام و کاملتر برات میگم

از شیطنتای این روزات بگم که دیگه به اوج خودش رسیده ،از فرصت استفاده میکنی و با تمام وسایل بازی میکنی،...چند روز پیش دیدم صدایی ازت نمیاد با تعجب رفتم دنبالت دیدم رفتی توی کارتن و درش رو هم بستی ،از خنده مرده بودم ،بعد ه رفتم و دوربین را آوردم و ازت عکس انداختم،خیلی این عکسارو دوست دارم ،چون یه لحظه ی شکاری ازت گرقتم.

و در آخر.....

امیدوارم در آینده خاطرات زیبایی را که توی این خونه پشت سر گذاشتیم را مرور کنی و با خوندن اون مطالب لذت ببری،این خونه برای من و بابایی بهترین هدیه رو آورد،وجود فرشته ای که با اومدنش برکت و شادی را به خونه ی ما اورد،امیدوارم تو خونه ی جدید خاطرات خوبی را رقم بزنیم و با دلخوشی و سلامتی زندگیمون را ادامه بدیم ..

خدای بزرگم را شاکرم که همیشه در همه حال هوای ما رو داشته و فراموشمون نکرده،خدای مهربونم عزیزانم را برای من حقیر حفظ کن .....عاشقتم خدا جووووونم

به قول پارسای مهربون ما

خدا جون عاشگتم،دووست دارم