روزهای شیرین کودکی پسرم...
پسرم ،روشنی نور دو چشمانم،بهترین هدیه خداوند،مونس و یار و همدم تنهایی های من،روزها مثل برق و باد در حال گذرند،و تا میخواهی به خودت بجنبی،بزرگ شدی و یه مردی برای خودت شدی.و اینجاست کهمتوجه می شوی کودکیتو پشت سر گذاشتی....
الان داری روزهای زیبایی را پشت سرت می زاری ،که بلندترین نقطه زمین شونه های پدرته،تنها دردت اوف شدن روی دست و پاته،تنها چیزی که خوشحالت می کنه حضور پدر و مادر در کنارته،تنها چیزی که آرومت می کنه می می خوردنه،تنها چیزی که سر گرمت میکنه بازی با اسباب بازی های توی کمدته،تنها چیزی که آزارت میده بی توجهی من و بابایی.
روزهایی را پشت سر می زاری ،که بی دلیل می خندی،فریادهایی می کشی که دلیلی نداره جز،بهانه کودکی،محبتت را با بوس کردن بروز میدی.در طول روز در کنار من هستی ،و با گذاشتن سی دی عمو پورنگ خودت را سرگرم می کنی و با آهنگهای شاد شروع به رقصیدن می کنی،در هنگام غذا خوردن هیچ اذیت و آزاری به مامانی نمیرسونی و با اشتها غذاتو می خوری،و بعد از یکی دو ساعت لا لا به سراغت می یاد و به خواب شیرینی میری.عصرها موقع خوردن عصرانه،با اسباب بازیهات بازی می کنی و کیک ،شیر و بعضی اوقات سوپ هم می خوری.به به به به
ساعت 8 به بعد منتظر بابایی هستی،صدای در که می یاد با اون ملودی زیبا و طنین اندازت می گی بابا بابا ،قربون تو و بابایی برم که چقدرشیرینیت....تو ذهن تو ،و تو عالم بچگیت صدای زنگ علامت باباییه ،حالا هر جا که باشیم با به صدا در اومدنه زنگ در ،بابا بابا توی خونه می پیچه....بعد از اومدنه بابایی ،دیگه مامانی فراموش میشه ،و عشق پارسا به بابایی چندین برابر میشه...بعد از کلی بازی با بابایی خواب به سراغت می یاد و دو باره به خواب شیرینی فرو میری....خوابای خوش ببینی پسرم....
خدا جوووووووووونم به خاطر تمام مهربونیات دوستت دارم.