رفتن به شمال و کلی خوشگذرونی...

سلام فندق مامان 

امروز ی روز زبیای پاییزی و ما تصمیم گرفتیم به شمال سفر کنیم .

همسفران ما مامان جون و دایی بهروز،دایی بهرام و زن دایی الناز...

و اینبار سفر ما به خطه ی سرسبز و زیبای رامسر..

مامان جووووون بیا از ته دل فریاد بکشیم 

ی عکس زیبا از خانواده ی مهربوووونمون

وای که عاشق این عکسم (بی خبر)

قربون ژست قشنگت بشم من

هر روز صبح که میرفتیم رستوران برای صبحانه ،موقع برگشت ی آیتم کوتاهی داشتیم که تو خیلی خوب ازش استقبال میکردی و اونم دادن نان بربری به مرغابیها بود...

توی این 3 روزی که اونجا بودیم انگار مهرت به دل مرغابیاافتاده بود و هر روز منتر اومدنت بودن ،تو هم کلی ذوق میکردی و با این کار تمام انرژی دوست داشتنیت تخلیه می شد...

قربونت برم که خیلی مهربوووونی و همه عاشقت میشن....

ی قاب خوشگل سه نفره

اینم تمام دنیای من

دایی بهروز مهربووووون با کلی قر و قمیش

وای خداااااا این از کجا اومد ،کلی ذوق برای پیدا کردن این لنگه کفش از کنار ساحل

سیاه کل آبشار زیبای لونک

فقط و فقط چایی شیرین با کره می خوام مامان جوووون

وای خدااااا از دست دایی بهرام با اون همه انرژی و شوخ طبی..ا

داستان از اینجا شروع شد که جنابعالی ی جارو با  دسته ی بلند پیدا کردی و دنبال دایی بهرام میکردی ،اونم تو اون بارون میدویید دنبالت تا جارو رو از دستت بگیره ولی موفق نمیشد...خلاصه بعد از کلی بدو بدو دایی بهرام موفق شد تا جارو رو از دستت بگیره و بوسه بارونت کنه.

و در آخر...

هر چی حال خوب مال توووووووووو......