خبری ناگوار...فوت ناگهانی آقای رادفر مدیر مدرسه شاخص
عجب رسمیه،رسم زمونه
قصه برگ و باد خزونه
میرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا میمونه
چند ماهی بیش نیست که مدرسه ها باز شده و بچه ها در تکاپو برای آموزش ،هیجان در تمام بچه ها موج میزند و همه ی بچه ها خوشحال و خندون در کنار هم بازی می کنند،در همین احوالات خبری ناگوار تمام بچه ها و اولیا مدرسه و اولیا بچه ها رو شوک زده میکند...بله واقعیت است ،خبر از خواب نیست ،مدیری دوست داشتنی و مهربان ناگوارانه از کنارمان رفت...
صبح زود به مدرسه می اید و در کنار بچه ها میماند،حوالی ظهر در دفتر مدرسه سرگیجه ی شدید میگیرد و بعد تمام میکند،چقدر کوتاه ....
روحت شاد......
40 روز گذشت
دادن آش نذری برای شادی روح آقای رادفر
و در آخر.....
دست دنیا در میان نالهها رو میشود
قصه گویی با سکوت خاک هم خو میشود
آن صدایی که درونش قصهها جان میگرفت
قصههایی که فقط با عشق پایان میگرفت
پیش چشم ما درون خاک پنهان میشود
دستهای قصه گو، ای وای، بی جان میشود
قصه گوی خوب ما رفتی به خواب، اما بدان
خواب دیدم خانهای داری میان آسمان!