روزهای شیرین زمستانی....
فدای تو بشم که این همه خوبی و مهربونی توی چهره ات موج میزنه،این روزهای زیبای زمستان در حال گذرند ،ومن لبریز از حس عاشقی و مهر و محبت به تو یگانه فرزند عزیزم.
پارسای همیشه زیبایم از اینکه مادر زیباترین خلقت روزگار هستم ،به خود میبالم ،از اینکه فرشته ی زیبایی همیشه در کنارم است ،خیلی خیلی خوشحالم...با تو بودن را دوست دارم....
پارسا جووون ،این روزها که هوا سرده،کمتر میتونیم بیرون بریم ،و تمام وقتمون توی خونه هستیم و لحظات زیبایی را با هم ثبت میکنیم ،چقدر بهمون خوش میگذره ،با هم بازی میکنیم،با هم میوه میخوریم، با هم غذا میخوریم ،با هم لالا میکنیم،با هم میخندیم و با هم گریه میکنیم،با هم میرقصیم،با هم ورزش میکنیم ،با هم شعر میخونیم ،با هم کتاب میخونیم .....
چند روز پیش (٢٧) دی رفته بودیم خونه خان دایی ،تولد زن دایی بود ،خیلی خوش گذشت ،همه مشغول بازی با تو بودن ،بعد هم نوبت رسید به کیک خورون،توهم از فرصت استفاده کردی و شیطنتهای شب یلدا را تکرار کردی،خان دایی هم میگفت کاری بهش نداشته باشید بزارید کار خودش را انجام بده.
و اما شرح ماجرا به روایت تصویر...
این روزها خیلی خیلی با مزه شدی و کارهای زیبایی انجام میدی،هر چیزی را که بر میداری بعد از بازی کردن ،بهم میگی بزار سله جاش(سر جاش) ،وقتی میفرستمت دنبال کاری یا چیزی اگه پیذا نکنی میگی(نیس) ،وقتی مامانی آرایش میکنه با دقت نگاه میکنی ،مامانی ازت میپرسه؟پارسا مامانی روی صورتش چیکار کرد ؟تو هم با یه ریز خنده جواب میدی(آلاش)،مامانی ازت میپرسه بابا جون کجا رفته ؟تو هم میگی(سله کال).تا شماره (٥) میشماری ،تلفن خونمون را جواب میدی(الو دلام)عاشق خوردن پاستیل با شکل ماهی هستی،شام و نهار هم به خوبی میل میکنی ،مامانی را اذیت نمیکنی.
چند روز پیش با هم رفتیم خونه دوست وبلاگیت ،روشا نازنین،البته من و مامان روشا قبل از به دنیا آمدن شما دوستان خوبی بودیم و با آمدن این دو فرشته دوستیمون بیشتر و بهتر شد.چه لحظه ی قشنگی بود ،وقتی همدیگر را دیدید مات و مبهوت به هم نگاه میکردیدو با هم بازی میکردید.منم از فرصت استفاده کردم و چند تا عکس ازتون انداختم.
این عکس پایینی مربوط میشه به پنجشنبه گذشته که به اتفاق بابا جووون و مامان جون و دایی بهروز و خالینا رفتیم رستوران شام خوردیم و بعد هم راهی امامزاده صالح شدیم.موقع شام خوردن ،دلت را زدی به دریا و یه پرس کامل کوبیده نوش جان کردی ،منم که عاشق کباب خوردن ،فکر کنم تو این قضیه به مامان کشیدی ،چون من هم از بچگی عاشق کوبیده هستم.امامزاده خیلی خلوت و آرام بود چون دیر وقت بود ،حدود ساعت ١١ شب بود ،و تو هم از آرمش امامزاده استفاده کردی و حسابی بازی کردی.راستی عزیزم اون شال و کلاه قرمز که توی سرته من برات بافتم ،خیلی بهت میاد ،گوگولی مامان.
واما در آخر....
خوشبختی داشتن کسی است که بیشتر از خودش تو را بخواهد....
و
بیشتر از تو
هیچ نخواهد
و
تو.....
برایش تمام زندگی باشی