55 ماهگی و رفتن به شمال....
فرزندم نوردیدگانم
بیاموز ....که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن نگاه را وسعت داد.
بیاموز که میتوانی تنها با بخشیدن به دیگران به آرامش روحی برسی
بیاموز که نفرت ، آیینه دل را سیاه می کند همانطور که محبت به آن جلا می بخشد.
بیاموز که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید ،
پس دلیلی ندارد که بیندیشی که همه چیز را در یک روز به دست بیاوری
بیاموز که زندگی را از طبیعت یاد بگیری
چون بید متواضع باشی
چون سرو راست قامت
چون صنوبر صبور
چون بلوط مقاوم
چون رود روان
چون خورشید باسخاوت
چون ابر با کرامت
چون کوه استوار
آرام چون اقیانوس
روشنی بخش باش چون مهتاب....
55 ماهه شدنت مبارک
سفرنامه ی شمال....
ی سلام پر انرژی واسه عزیز دل مامان...
28 سفر هر سال مامان جون نذر آش داره ،امسال هم با خوشی تموم شد و نذر مامان جون هم ادا شد...
فردای اون روز با تعطیلاتی که داشتیم ،و هتلی که رزف کرده بودیم راهی شمال شدیم ،ولی این بار به منطقه ی چابکسر رفتیم .
هوای خیلی سردی همراه ما بود ،کلی لباس گرم با خودمون بردیم تا مریض نشیم،ولی با این حال هر 3تامون موقع برگشت مریض شدیم،به طوری که همون شب برگشت راهی بیمارستان لاله شدی و اورژانسی ویزیت شدی،گویا ریه هات حساس شده بود و با تجویز کلی دارو راهی خونه شدیم...
حالا میریم سراغ عکسها....
اشاره به دور دست ها از دید زیبای تو
ما جوووون بیا با هم عکس بگیریم
مادر و پسر خوشتیپ
دایی جون آخر دریا کجاست؟؟؟؟؟
اسب سواری چه حالی داره
دوست نداشتی پیاده بشی ،مجبور شدیم پول 2 دور رو بدیم
باغ پرندگان ایلیا
خدایا شکرت به خاطر این همه زیبایی
تو وبابا امیر عشق دون دادن به مرغابیها رو داشتید،تو اول ی کم می ترسیدی ولی بعد شجاع شدی و خودت به مرغابیها دون میدادی
عاشق دون دادنتم
وای خدای من چقدر زیبایی
اینجا هم روز اخر سفر بود و یهو هوس کردی موقع صبحانه عکس بندازی
ناناز من عاشقتم
به نظر من بزرگ که بشی بازیگر خوبی می شی
عاشق ژستت هستم
گل برای گل
اینم سوغاتی سفرت
و در آخر.....
خدایا این همه خوشی رو مدیون نگاه تو هستم ...
نگاهت رو از من دریغ نکن...