اولین برف زمستونی...
زمستون زمستون....
پارسای مهربوووونم ،امروز که از خواب بیدار شدیم ،ی صحنه ی قشنگی رو دیدیم که اولین بار بود دیده بودی،یللللله درست حدس زدی ،بزرگترین و زیباترین نعمت خداوند بعد از مدتها شهرمون رو سفید پوش کرد و آلودگی کم و بیش از شهرمون خارج شد.
بعد از خوردن صبحانه ،از من در خواست کردی که مامان جون بریم برف بازی ،منم که کشته مرده ی برف و از خدا خواسته در خواستت رو قبول کردم ،و آماده شدیم و شال و کلاه کردیم و راهی پشت بام شدیم ...
اولین صحنه برام خیلی جالب بود و بعد از باز شدن در پشت بام ،به قدری ذوق زده شدی که شتابون به سمت برف رفتی و شروع به بازی کردی،خیلی ذوق میکردی و برف رو با تمام وجودت لمس میکردی و از من هم می خواستی که همراهت باشم و در کنارت برف بازی کنم،بعد از کلی بازی همسایه ی واحد روبروی خونمون (باراد جون و مامانش)هم اومدن بالا، تو هم از دیدن باراد جون کلی ذوق کردی و همبازی خوبی برای هم شدید و کلی انرژی خودتون رو تخلیه کردید...
بقیه داستان به صورت تصویری ...
ودر آخر.....
به امید روزهای شاد و برفی در سالهای بعد....