روزانه های این روزهای ما....
روزانه های این روزهای ما.... سلام و صد سلام به گل پسر مامانی....
سلامی بهاری به بلبل خونه ی ما....
عزیز دلم امروز اومدم و بازم میخوام از اندر احوالاتت در این روزای دل انگیز و پایانی بهاری برات بگم....
خدا رو شکر که میگذرد....
و چون در کنار تو میگذره غمی نیست....
عزیز دل مامان ،درسته میگن تو فصل بهار آدما خیلی کسل میشن و حوصله ندارن ،ولی با وجود تو توی خونه بی حوصلگی برای من و بابایی اصلا معنی نداره،البته دروغ نگفته باشم بعضی اوقات که حوصلت سر میره ،بهانه گیری میکنی و منم از کور در میرم،که اونم چند دقیقه بعد بر طرف میشه،و دوباره مادر و پسری شاد و شنگول میشیم و به بازیمون ادامه میدیم،اما اگه کلی بگم،وقتی تو هستی،خستگی و بی حوصلگی و غم و غصه و تاسف و.....تو دل من جا نداره،و وجود تو مایه ی آرامش منه....
از حال و هوای این روزا بگم...
مهمترین اتفاقی که تو خانوادمون افتاده،نامزد کردن دایی بهرام با زن دایی الناز،که هممون خیلی خوشحال شدیم و کلا این روزا درگیر این قضیه هستیم و همین جا براشون آرزوی خوشبختی میکنم و امیدوارم سالیان سال در کنار هم بهترین و زیباترین خاطرات رو تو دفتر زندگیشون ثبت کنن...
اینم روزی که آماده شده بودیم و داشتیم برای خواستگاری میرفتیم.
از این ماجرا بگذریم،میریم سراغ روز مرگیهای خودت...این روزا ماشالله خیلی باهوش و زرنگ شدی و با کوچکترین عمل ،همون کارو تحویل ما میدی،و درست همون عمل رو انجام میدی،من و بابا امیر خیلی مواظب رفتارمون هستیم ،ولی بعضی اوقات ناخواسته تو عمل انجام شده قرار میگیریم.
از بازیهای این روزا بگم که ،خمیر بازی تو الویت قرار گرفته و زدن اورک برات خیلی جالبه،و موقع زدن اورک ادای شخصیتها رو در میاری و مثل خود اونا قر و فر میدی،ما هم که فقط قربون صدقت میریم و تا جایی که میتونیم میچرونیمت...بازی بعدی که بازم خیلی علاقه داری نقاشی کشیدن با آبرنگ،که مهارت زیادی داری و من و بابایی رو خیلی خوشگل میکشی....
اینم عکس بابا جون که با هنر مندی تمام کشیده شده
اینم عکس مامان که خودم عاشق عکس خودم شدم
از بازیهای بیرون از خونه هم دوچرخه بازی و سوار شدن روی اسکوتر رو خیلی دوست داری،و مثل اسکوتر بازای حرفه ای پا میزنی،و جا داره همین جا از دایی بهرام تشکر کنم که تولد 2 سالگیت ،دوچرخه برات هدیه خرید و امسال هم اسکوتر .....
از کارای دیگه این روزا ،کتاب خوندن ،یاد دادن شعر ،خاله بازی کردن و کلی بازی دیگه.....
حالا میخوام از شیرین زبونیات بگم،که حرفای گنده تر از خودت میزنی و ما رو حیرون خودت میکنی...
صبح که از خواب بلند میشی،با اون ملودی نازت به مامان میگی....
مامان جون سلام
مامان:پارسا جون پاشو صبح شده...
پارسا:مامان جون ماساجم بده(ماشاژ)،مامان سمیه در حال ماساژ دادن تا ند دقیقه
مامان:خوب خوابیدی پسرم
پارسا:آره مامان جون ،چقد کیف داد،حال کردم
مامان:پارسا جون صبحونه چی میخوری؟
پارسا:پنیر و گردو،بعضی روزا تخم مرغ و بعضی روزا کره و چایی شیرین...
مامان:پارسا جون نهار چی بزارم؟
پارسا:کباب یشقابی،البته در اصل باید بگی کباب تابه ای ولی از بچگی عادت کردی و میگی کباب بشقابی و میتونم بگم عاشق این غذا هستی و چنان با اشتها این غذا رو میخوری که واقعا کیف میکنم،و از تو باشه من باید هر روز این غذا رو بپزم(نوش جونت)
برای تقاضا کردن از من حتما کلمه لفطا(لطفا) را میگی و منم عاشق لفطا گفتنت هستم.....
حالا بعد از کلی صحبت ادامه داستان رو میزاریم تو پستهای بعدی برات میگم،چون میترسم این پستم طولانی بشه و دوستای گلم ازخوندن اون خسته بشن.
و در آخر....
بودن هایمان را در فصل بهار دوست داشتم،خدایا برای حس کردن یکی از فصلهای زیبایت در کنار بهترین هدیه ای که به من دادی شکر....
