اولین قرار با دوستان وبلاگی
سلام سلام صد تا سلام
پسر کوچولوی مامان،امروز میخوام از اولین قرار وبلاگی که توی پارک رازی داشتیم برات حرف بزنم،چقدر خوب و زیبا بود،دیدن دوستان وبلاگی همراه با مادران عزیز و دوست داشتنی شون....
من و زیبای زندگیم
اول از همه تشکر میکنم از بابا امیر مهربون ،که با ین همه مشغله ی کاری که داشت مارو همراهی کرد،بعد از اون از خودت تشکر میکنم که با مامان همکاری خوبی داشتی ،و مامانی رو اذیت نکردی....
ساعت 4:30 به راه افتادیم ،ترافیک شدیدی بود،مردم در حال برگشتن به منازلشون بودن،میدونی چرا؟آخه ساعت 8:30 فوتبال ایران و بوسنی بود،با تمام ترافیکی که در راه داشتیم ساعت5:50 وارد پارک رازی شدیم،بعد از 10 دقیقه پیاده روی به دریاچه رسیدیم ،کنار دریاچه دوستان عزیزمون رو دیدیم ،چه لحظه ی قشنگی بود،من قبلا با تمام دوستان وبلاگی از طریق وایبر آشنایی داشتم ،و به همین دلیل هیچ غریبی را احساس نمیکردم.
سعیده جون به همراه آرتین عزیز و دوست داشتنی ،زحمت کشیده بودن و آش رشته ی خوشمزه ای را تدارک دیده بودن،البته همراه آش رشته مخلفات زیادی رو هم آورده بودن،آش خیلی خیلی خوشمزه ای بود،جای تمام دوستانی که نبودن خالی بود.
زهرا جون به همراه ایلیا عزیز و دوست داشتنی ،یکی دیگه از مهمونای امروزمون بودن ،ایلیاجون خیلی ناز و دوست داشتنیه ،از اون جایی که تو هم بازی رو خیلی دوست داشتی،همراه ایلیا بازی میکردی،خلاصه خیلی بهت خوش گذشت،امیدوارم همیشه خوش و خرم باشی.
شقایق جون به همراه ارشان عزیز و توپولی ،زحمت کشیده بودن و شربت پرتقال اورده بودن،و مهتر از همه ارشان زیر انداز خاله سعیده رو تبدیل به شهر پفیلا کرده بود،منم که عاشق بچه های خرابکارم،البته خرابکار با مزه مثل ارشان گوگولی و ناز.
اینم خرابکاری دو تا وروجک
میرسیم به قسمت با مزه ی داستان...
خدیجه جون،به همراه آوا و زن داداش ساکت و مهربونش ،شیرین جون با دختر گل و دوست داشتنیش که سما خانوم بود،میدونی چرا گفتم با مزه چون اوا جون خیلی با مزه است ،ریزه میزه و بامزه،تو هم میگرفتیش بغلت و خیلی دوستش داشتی،الان هم یادت مونده میگم پارسا جان اسم دوستات چیه؟ میگی آبا،ایا،آتین،اشان،سما...
خدیجه جون و آوای ناز
شیرین جون و سمای دوست داشتنی و البته خجالتی
این عکس دسته جمعی با دوستان وبلاگی و وایبری است که من همشون رو دوست دارم و امیدوارم دوستان خوبی برای هم بمانیم.
دوستان در حال خوردن آش رشته ی خوشمزه ی سعیده جون
خاله سعیده زحمت کشیده بود و آش خوشمزه ای را تدارک دیده بود
قسمت جالب این قرار مربوط میشه به زمانی که آقا پارسا خرابکاری کرد که همه دوستان وبلاگی متحیر بودن ....عکس پایین نشان دهنده ی خرابکاری آقا پارسا است.
ماجرا از این جا شروع شد ،که آقا پارسا چشم مامان را دور دید و کلاه خودش رو به داخل آب انداخت،همه ی دوستان وبلاگی نمیدونستیم بخندیم یا ناراحت باشیم،تو هم با اون ملودی قشنگت هی به مامان میگفتی مامان جون اولاهم را انداختم آب....قربون خودت و کلاهت بشم من عسلکم....
خودت هم با اشاره نشون می دادی و کلاه آبی در حال حرکت توی آب......
شقایق جون خیلی ناراحت بود و دنبال چاره ای برای بیرون آوردن کلاه بود تا اینکه چشمش به یه آقا پسری افتاد و از اون تقاضای کمک کرد،من هم از شقایق تشکر کردم.
این عکس مربوط به آقای فداکاره،که از روی نرده ها به کنار دریاچه رفت و کلاه آبی پارسا رو در آورد.
ممنون عموی مهربونم.
روز 4 تیر هم با تمام زیبایهاش به پایان رسید و بابا امیر ساعت 7:30 جلوی در پارک منتظرمون بود تا باهم بریم خونه ی عمو حمید....میدونی چرا؟بله جشن تولد نیایش بود(دختر عمو حمید)
حالا چند تا عکس از تولد نیایش جون برات میزارم تا یادگاری توی وبلاگت ثبت بشه
و در آخر ....
پارسای زیبای من
زندگی کن و لبخند بزن،بخاطر آنهایی که از نفست آرام میگیرند
وبه امیدت زنده هستند و با یادت خاطره می سازند.
پسر کوچکم:از خداوندمهربانم بهترین ها را برایت آرزو می کنم.